|
جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : سارا
دختر:یه چیز بگم؟ دیوار احساس من را،
همه…
کوتاه می پندارند ،
اما چه می دانند ،
در پس این دیوار کوتاه ،
زمینش عمق فراوان دارد…
مهمان ناخوانده ی قلبم…
بمان…
بمان، که ماندنت را سخت دوست دارم…
نمی خواهم خاطره ی فردایم شوی!
امروز من باش
حتی لحظه ای……!
گاهــی فکـر میکنم کــار تـــو “ســـــخــــت تر” از مـــن است !!
مـن یـــــک دنـــیا دوستت دارم …
و تو زیر بـار این همــــه عشـــــق قــــد خـم نمیکنی …
شراب هم …
به مستی ام حسادت می کند…
آنگاه که خمار یک لحظه…
دیدن تو می شوم…
بی خبر نیا…
تا دستانم خالی باشد
تا بتوانم
وقت رسیدنت
تو را در آغوش بگیرم…
میخواهمتــــــــــــــــــــ…
ولــــی…
دوری…
خیلی خیلی دور
نه دستم به دستانـــــــت میرسد
نه چشمانم به نگاهتــــــــــــــــــ
شب ها خوابم نمی برد…
از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم
بی انصاف…
محکم زدی ،
جایش مانده است…
نظرات شما عزیزان:
|